مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره

روز های زندگی من

قالب جدید

سلااااااااام دوستای گلم قالب جدیدم چطوره؟ اگه بده عوضش کنم. (به خصوص عمه سارا اگه نمی پسندی نظر بده به دیده ی منت قبول)
21 تير 1391

این همه عشق

بعد از چهار پنج روز که آقا مهدیار مامان ثریاش رو به علت سفر مشهدندیده بود امروز دیدار میسر شد دیروز به محض رسیدن توی فرودگاه مامان ثریا زنگ زد و گفت دلم برای مهدیارم داره پر می کشه و قرار شد که روز بعد به دیدن مامانی مهربون بریم امروز هم صبح مامان ثریا زنگ زد و گفت پس کجایید زود بیایید دلم تنگ شده منم کار بانکی داشتم تا رفتم و انجام دادم ساعت 11.30 رسیدیم و بعد از کمی صحبت و گفتگو و تعریف از این چند روزه و صرف ناهار آقا پسر و مامان ثریاش رفتن تو اتاق و شروع به بازی و خنده کردن و من هم مزاحمشون نشدم تا اینکه بعد از یک ساعت که عمه سارا از سمنان تلفن کرد و تلفن رو بردم تو اتاق دیدم با تفنگ آب پاششون سقف رو خیس آب کردن و بعدش هم می ذارن خش...
19 تير 1391

پابوس امام رضا

رفتیم و چجوری برگشتیم خدا می دونه .....ایشالا که خودش قبول کرده باشه باورمون نمی شد که دوباره اینقدر زود طلبیده بشیم کدوممون رو دوست داشت که دوباره ‌خواستمون، نمی دونم مهم اینه که رفتیم و بازم شب های حرم و یه دنیای نورانی دیگه که انگار خیلییییییی فاصله داره با زمین انگار هر کی اونجاس از جنس شیشه س روح آدم ها رو می بینی همونطور که پشت شیشه رو می بینی اینبار با مامان شعله و بابا عباس و دایی جواد رفتیم اینبار هم همه توی صف نماز عاشق مهدیار می شدن از اینکه اینقدر آقا منش و والا مقام کنار مامانش نشسته و اجازه می ده نماز بخونه هر کی می رسید بهش یه خوراکی می داد منم که حساس رو اینکه از کسی خوراکی نگیره ولی الان که با خودم فکر می کنم او...
18 تير 1391

خداااااااااااااااااااااا

هر وقت در زندگیت گیری پیش آمد و راه بندان شد، بدان خدا کرده است، زود برو با او خلوت کن و بگو با من چکار داشتی که راهم را بستی؟ هر کس که گرفتار است در واقع گرفته یار است. حاج محمد اسماعیل دولابی       اگر همراه هر دعایی که می کردم قدمی بر میداشتم، الآن کنار خدا ایستاده بودم .    
18 تير 1391

کلاس کاردستی و کلاژ

پسر گل مامانی بازم کلاس می ره کلاس کاردستی و کلاژ کانون پرورش فکری جلسه اول رو به همراه الی رفت ولی این جلسه که الی خانم نبود با بچه های دیگه دوست شد جلسه اول موضوع کاردستی خانواده بود موضوعی که به نقل همه ی مامان ها در وهله اول چیز عجیب و جدیدی نبود ولی بچه ها چیزی راجع بهش نمی دونستن و براشون جالب بود از توی مجله عکس بریدن و توی مقوا می چسبوندن و اعضای خانوادشون رو به تصویر می کشیدن آقا مهدیار ما هم عکس یه فوتبالیست رو بریده بود و می گفت مثلاً این پدرمه و یه ماشین خوشگل که می گفت مثلاً ماشین خودمه وقتی بزرگ شدم و یه خانم در حال آشپزی مثلاً زری مامانش بود (نمی دونم کی مامان رو مشغول آشپزی دیدی که همچین تصویری توی ذهنت بوده عزیز...
10 تير 1391

عروسی خاله اسما

دیشب عروسی خاله اسما بود و پسرم به همراه مامان ثریا ایناش اومد سالن کلی هم به خودش رسیده بود و بابا میثمی برده بودش آرایشگاه ولی تا سالن موهاش خوابیده بود و عمه سارا می گفت آقا مهدیار تو ماشین خوابش برده بود و من موهاش تو دستم بود و به سمت بالا گرفته بودم تا خراب نشه خدا رو شکر عروسی بسیار خوبی بود فقط جای فرزانه جون خیلی خالی بود و همچنین خاله جون خوبم و دخترای گلش که من خیلی غصه خوردم که نیومدن اینم چند تا عکس از عروسی مهدیار و روشان دختر دایی عمو مهدی آقا مهدیار و آقا ماهان اینم مهدیار خسته آخر شب توی خونه   ...
8 تير 1391

عکس مهدیار و دوست قدیمی ما

این یه چند تا عکس از مهدیار جون و میکائیل دوست مامان ثریاست که عاشق مامان ثریاه و چند روز پیش اومده بود خونه مامان ثریا و این عکس ها رو ازش انداختیم و روی وبلاگ مهدیاری گذاشتم خاله سهیلای خوبم این عکس ها رو برای شما گذاشتم که میدونم چقدر عاشق میکائیل بودی این یه سورپریز ویژه برای خاله خوبمه امیدوارم تونسته باشم خوشحالت کنم قراره مامان میکائیل هم به وبلاگ مهدیار سر بزنه و عکس های گل پسرش رو ببینه اینم میکائیل که عاشق مرد عنکبوتی بوده و هست میکائیل کلاس کونگفو هم میره ...
6 تير 1391

جشن و شادی و عروسی

  پریروز عروسی پسر دایی بابا میثمی بود و مهدیار با الی حسابی زد و رقصید و بازی کرد و آخرای مراسم خاله سهیلا جون گفت مهدیار داره یه دختره رو میزنه من و مامان ثریا خیلی تعجب کردیم چون مهدیار اصلاً از این کارا نمی کنه و وقتی ازش پرسیدیم گفت که دختر خانومه داشت الی رو میزد، خلاصه پسرم برای دفاع از الی حسابی مایه گذاشت دیروز حنابندون خاله اسما بود و آقا مهدیار رفته بود خونه مامان ثریا جونش و بعد از ظهر با هم اومدن ولی آقا پسرم خیلی حوصله نداشت و نرقصید آخه هنوز یه ذره مریضه و اینقدر هیچی نمیخوره ضعیف شده اینم چندتا عکس از پسرم توی حنابندون خاله اسماش که البته یه عالمه هم با خود خاله جونش عکس انداخت و راضی نمیشد خاله ش تنهایی ع...
4 تير 1391

مامانو ببخش گل صبورم

واااای که مامانی چقدر شرمندت شده وای که چجوری باید معذرت خواهی کنه که مامان بدی بوده و عذاب وجدان داره تو مطالب قبلی نوشته بودم که گل پسرم دستش سوخته و من برای اولین بار خواستم مثلاً حساسیت بی جا بخرج ندم نمی دونستم دارم خطا می کنم عزیز دلم این چند روزه که دستت سوخته بود کرم آلفا برات زدم و فکر می کردم داره خوب می شه وقتی دیشب به اصرار بابا میثم که خودش دل دکتر اومدن نداشت با خاله اسما بردیمت دکتر دلم ریش شد برای این مظلومیتت دکتر تا دستت رو دید پرسید کی سوخته و من گفتم چند روزی میشه گفت عفونت کرده کرم آلفا فایده ای نداره خانم شما چقدر دل گنده اید که الان آوردیدش بعد هم سفالکسین داد برای عفونت و ایبوپروفن برای درد خاله اسما گفت آخ...
1 تير 1391
1